سه شنبه 87 آبان 14 , ساعت 11:35 صبح
جواب سوالم تو باشی اگر
زدنیا ندارم سوالی دگر
که من پاسخی چون تو میخواستم
مباد آرزویم از این بیشتر
نشستم به بامی که بامیش نیست
شگفتا دلم می زند باز پر
نفس گیر گردیده آرامشم
خوشا بار دیگر هوای خطر
بر آن است شب تا به خوابم کشد
بزن باز بر زخم من نیشتر
دلم جرأتش قطره ای بیش نیست
تو ای عشق او را به دریا ببر
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]